داستان زیبای پاره آجر


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام سرگردان دیاری هستم که مردمانش کر و کورند در ظاهر انسان هستند.خسته نمیشوند از نگه داشتن نقاب هایشان در پشت نقابشان هزاران نقاب دیگر دارند و هیچگاه خسته نمیشوند از نگه داشتن اون,بدنیال شهوت هستند و خوشگذارنی اگر محبت ببیند,اگر لطف ببینند سریع میگن حقمون بود و بیشعوری یعنی اینکه لطف دیگران را وظیفه آنان پنداشتن . . . . . . . . . . .با تبادل لینک موافقم. لینک کنید و اطلاع دهید همه رو لینک میکنم.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نوازش عشق و آدرس patlove.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 243
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 109
:: باردید دیروز : 129
:: بازدید هفته : 109
:: بازدید ماه : 1416
:: بازدید سال : 5005
:: بازدید کلی : 80764

RSS

Powered By
loxblog.Com

نوازش عشق

داستان زیبای پاره آجر
جمعه 15 اسفند 1393 ساعت 12:30 | بازدید : 324 | نوشته ‌شده به دست ADRIFT | ( نظرات )
ناگهان از بین دو اتومبیل پارک شده در کنار خیابان ، یک پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب کرد . پاره آجر به اتومبیل او برخورد کرد .مرد پایش را روی ترمز گذاشت و سریع پیاده شد و دید که اتومبیلش صدمه زیادی دیده است . به طرف پسرک رفت تا او را به سختی تنبیه کند ....پسرک گریان ، با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پیاده رو ، جایی که برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمین افتاده بود جلب کند .پسرک گفت :" اینجا خیابان خلوتی است و به ندرت کسی از آن عبور می کند . هر چه منتظر ایستادم و از رانندگان کمک خواستم ، کسی توجه نکرد . برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمین افتاده و من زور کافی برای بلند کردنش ندارم . "

برای اینکه شما را متوقف کتم ، ناچار شدم از این پاره آجر استفاده کنم "مرد متاثر شد و به فکر فرو رفت ... برادر پسرک را روی صندلی اش نشاند ، سوار ماشینش شد و به راه افتاد ....در زندگی چنان با سرعت حرکت نکنید که دیگران مجبور شوند برای جلب توجه شما ، پاره آجر به طرفتان پرتاب کنند !خدا در روح ما زمزمه می کند و با قلب ما حرف می زند ....اما بعضی اوقات زمانی که ما وقت نداریم گوش کنیم، او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب کند



:: موضوعات مرتبط: داستان , پند آموز , ,
:: برچسب‌ها: داستان پند آموز | ماشین | ثروتمند | پاره آجر ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: