عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام سرگردان دیاری هستم که مردمانش کر و کورند در ظاهر انسان هستند.خسته نمیشوند از نگه داشتن نقاب هایشان در پشت نقابشان هزاران نقاب دیگر دارند و هیچگاه خسته نمیشوند از نگه داشتن اون,بدنیال شهوت هستند و خوشگذارنی اگر محبت ببیند,اگر لطف ببینند سریع میگن حقمون بود و بیشعوری یعنی اینکه لطف دیگران را وظیفه آنان پنداشتن . . . . . . . . . . .با تبادل لینک موافقم. لینک کنید و اطلاع دهید همه رو لینک میکنم.

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان نوازش عشق و آدرس patlove.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 243
:: کل نظرات : 0

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 117
:: باردید دیروز : 81
:: بازدید هفته : 413
:: بازدید ماه : 398
:: بازدید سال : 3987
:: بازدید کلی : 79746

RSS

Powered By
loxblog.Com

نوازش عشق

میدونم.....
سه شنبه 27 فروردين 1392 ساعت 20:5 | بازدید : 590 | نوشته ‌شده به دست ADRIFT | ( نظرات )

میدونم فـرقی نداره واســت عــاشق بودن من

میدونم واســت یــکی شـد بودن و نبـودن من

میدونم دوســـم نـداری مـثـل روزای گـذشته

من خودم خوندم تو چشمات یه کسی اینو نوشته

امـا روح من یه دریـاست پره از موج و تلاطم

ساحلش تویی و مـوجاش خنجر حـرف های مـردم

آخ که چه لـذتی داره نـاز چشمــاتو کـشیدن

رفتن یه راه دشــوار واسـه هـرگـز نرسیـدن



:: موضوعات مرتبط: , , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
عجب روزگاریه.....!@!
سه شنبه 27 فروردين 1392 ساعت 19:59 | بازدید : 474 | نوشته ‌شده به دست ADRIFT | ( نظرات )
خانوووووووم....شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشگِله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شدت آزارش می داد

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و

به محـــل زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت...

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی....!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...

دردش گفتنی نبود....!!!!

رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شدو کنار ضریح

نشست.زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن...

چند ساعت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...

خانوم!خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را

به خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...

امــــا...اما انگار چیزی شده بود...دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود... نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب

شده باشه!!!! فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور نبود!

یک لحظه به خود آمد...

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته

 

 

 

 



:: موضوعات مرتبط: , , ,
:: برچسب‌ها: احساسی , داستان , دلنوشته , عبرت اموز , عشقی ,
|
امتیاز مطلب : 53
|
تعداد امتیازدهندگان : 13
|
مجموع امتیاز : 13